(( نمایشنامه خطبه غدیر ))
تو را به سکوت خاکریزهایی که غریب اند ،
به آرامش سنگرهایی که گمنام اند ،
به کانال هایی که هنوز انوار نورانی شان به عرش الهی نشانه می رود ،
به راز و نیازهای خاموشی که دیگر به گوش نمی رسند ،
به نجوای سوزان شهدا که دیگر شنیده نمی شوند ،
به لحظه هایی که آسمان سر خم کرده و سه راهی شهادت را نظاره می کند ،
به لحظه ای که در آن ، سر از بدن همت با ترکشی گرم جدا شد ...
به شلمچه و پیکرهای دو نیم گشته ،
به قایقی که پیکر نیمه جان باکری را روی دجله حمل می کند ،
به پیکر سوخته شفیع زاده که لرزه بر گام ها می افکند ،
به لحظاتی که حسین (ع) به طرف نخلستان می دود ،
به لحظه ای که زینب (س) اشک می ریزد و قتلگاه را نظاره می کند ،
به خاکریزی که تجلّایی بر روی آن آرام گرفت ...
به سرخی خورشیدی که در بهشت طلوع می کند و در شلمچه غروب ،
به لحظه ای که سیم خاردار ، پیکر بسیجی را از هم می شکافد ،
به زمانی که شهدا یک به یک درون کانال ماهی دست و پا می زدند و جان می دادند ،
به آرام گرفتنی که اصغر (ع) در صحرای کربلا آرام گرفت ،
به آن دم که رقیّه (س) می دوید ،
به خارهایی که زینب (س) از پای یتیمان حسین (ع) بیرون کشید ...
به سالها اسارت در زندانهای بغداد ،
به سلول های تاریک انفرادی ،
به اشک های دسته جمعی ،
به حال روحانی و عرفانی ،
به نمازهای بدون پیش نماز ...
به اذانی که قبل از عملیات طنین انداز می شد و بعد از عملیات پایان می گرفت ،
به تنهائی و غربت بعد از عملیات ،
به پیکرهای ناشناس ،
به دندانهای شکسته ،
به دهان پاره و کام خونین به غربت و تنهائی علی ،
به کوچه های مدینه ،
به صورت نیلی زهرا (س) ......
به خیبر و محاصره گردان امام حسین (ع) و لشگر حضرت رسول(ص) ،
به تشنگی و خستگی بسیجی ها ،
به غربت یاران خمینی (ره) ...
طلائیه ! بدان تا خون یاران خمینی (ره) در کالبد ما جاری است ، هرگز فراموشت نخواهیم کرد ...